۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

بخار

خيلي متاسفم كه هيچوقت ازم بخاري بهوا بر نخواست!
البته اين شايد لزوما بد نباشه چون بخارات جو رو بگند كشيدن!
ولي جالبه تو اين دنياي دو روزه كه حتي در اثر يك گوزيدن ساده
ممكنه يه سكته اي چيزي بياد سراغم دست به هيچ كاري نميزنم!
ريسك نه ها ! همين كاراي معمولي ! بله از قضاي روزگار ما هم اينطوري شديم !
ولي في النفسه كار بدي نيس! شايد يه جايي بدردمون خورد!
حتي از بوسيدن دختركي كه بر اثر بوسه من ممكنه فكر ازدواج بسرش بياد ابا دارم !
اين شايد ناشي ميشه از ترسيدن از مسئوليت ها !
ازدواج مسئوليت مياره و من هم گريزون از اين قضيه !
گاه گداري اين نه چندان زيباي خفته ما هم بيدار ميشه ما هم با نوازشي گولش ميزنيم و ميخوابانيمش !
خوب از قضا كرديم و شد !

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

ت.خ.م.ي

زندگي خيلي ت.خميه !
وقتي فكر ميكني داره زندگيت بهتر ميشه اون پشت معلوم نيس چه اتفاقي داره ميفته!
وقتي فكر ميكني ديگه راحت شدي زندگي برعكس ميشه !
وقتي دانشجوئي دلتنگ تابستوني !
وقتي فارغ ميشي دلتنگ دانشگاه ميشي !
وقتي داري ميميري هنوز هم دودستي به دنيا چسبيدي !
وقتي زنده اي آرزوي مرگ ميكني !

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

مي شود

بي همگان به سر شود

بي تو هم تقريبا به سر شود !